امروز بصورت اتفاقی اولین شعرم رو پیدا کردم. البته همین طوری نوشته بودمش.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از انوار نور
در زمستان غبار آلود و دود یا خزانی خالی از فریاد و شور
یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون
خاک می خواند مرا هر دم به خویش میرسند از راه که در خاکم نهند
بعد روزها و هفته ها و ماهها چشم تو در انتظار نامه ای خره مانده
بی تو دور از ضربه های قلب قلب من میپوسدداینجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد نرم می شویند ز رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه فاغ از افسانه های نام و ننگ
پیکرم سرد مرا میفشارد خاک دامن گیر
خوب این شعر اولین و آخرین شعر من بود توی اون دوره که خیلی به من سخت گذشت. اون موقع دانشجو بودم. عاشق هم بودم. بعدش چنتا اتفاق بد پشت سر هم افتاد. اینم مال همون موقع هاست.